بارها پيش آمده که بخواهي احساست را بروز دهي اما چيزي درونت مي گويد نه! يک نه ي درشت! به اندازه ي خودت و شايد هم بزرگتر. مي ماني چه کني؟ اداي آدم هاي [خيلي] جدّي را دربياوري يا خيلي ساده؛ خودت باشي. اگر دلت مي گويد بخند! بخندي و اگر دلت هواي گريه دارد، بزني زير گريه اما... فرقي هم نمي کند 5 سال داشته باشي يا 30 و 50 سال.
حتي وقتي سه چهار سال داري باز هم بايد نشان دهي که بزرگ شدي و سن و سالت بالاي 20 است. مخصوصاً توي مهماني ها خيلي دوست داري با بچه هاي هم سن و سالت خاک بازي کني يا بنشيني کارتون مورد علاقه ات را ببيني اما با چشم غرّه هاي پدر و سرتکان دادن هاي مادر مي فهمي که نه! بايد بگيري آن کانال و اخبار را تماشا کني يا کتابي فلسفي را ورق بزني و نشان دهي که بر خلاف ظاهر کودکانه ات، مغزت خيلي بزرگتر از اين حرف هاست. آرزو به دل مي ماني و عقده اي مي شوي که وقتي 25 يا 30 سالت شد، [يواشکي] در خلوت بنشيني و کارتون موش و گربه و پلنگ صورتي را ببيني.
حالا بزرگ شده اي و خودت مي تواني کانال را عوض کني و شبکه *** را بگيري. بنشيني و برنامه طنز مورد علاقه ات را که از ديدنش ذوق مي کني و تا آخر آن لااقل 10 بار اشکت از خنده درآمده است، ببيني. همين موقع يکي از دوستان يا بچه هاي فاميل مي آيد که او هم در خلوت کيف مي کند از ديدن اين برنامه اما جلوي تو و تو پيش او، کلاس مي گذاريد براي هم. مهم نيست کدام تان شروع مي کنيد به نقد کردن و به نقل از فلان مجله ي سينمايي، موتور برنامه را مي آوريد، مهم اين است که آن يکي همراه مي شود با اين. خلاصه از اول تا آخر اين برنامه فلک زاده را با اخم نگاه مي کنيد جوري که انگار فيلمي فلسفي را در حال تماشا هستيد.
در سکانس بعد فيلمي خانوادگي را مي بينيد که چند صحنه اش دل آدم را به درد مي آورد و اشک را سرازير مي کند. تو و دوستت اما دقيقاً همان صحنه ها را مي زنيد زير خنده گويي که جديدترين جوک با موضوع غضنفر را شنيده باشيد. ته دلت مي زني زير گريه و دلت به حال شخصيت اول و دوم فيلم مي سوزد. بيشتر ولي دلت به حال خودت مي سوزد که نمي تواني ابراز احساسات کني.
با دوستان مي روي گردش کوه و دريا. کيسه ي زباله را همراه خود آورده اي براي جمع کردن آشغال هاي توليدي تان. کمي آشغال آن دور بر هست. نفرين مي فرستيد براي اجداد آنهايي که زباله ها را اينجا رها کرده اند. گردش و کثيف کردن طبيعت که تمام شد، [با کمي ترس] جمع کردن آشغال ها در کيسه زباله را پيشنهاد مي دهي به دوستان؛ همگي اما مي خندند و با انگشت تو را نشانه مي روند که: اي باکلاس! دوستدار طبيعت! متمدن! خفن! و... . شرمنده مي شوي از اين گفته ات. بايد نشان دهي که روح قوي و بزرگي داري (اينجا معني روح و قدرت و بزرگي چيز ديگري است). از لج!، آن دو تا پلاستيک تخمه را که جا داده اي داخل جيبت، مي اندازي بيرون و... .
وقتي 30 ساله شدي، بغضت مي گيرد که چرا يکبار هم جرأت نکردي يا رو گرفتي که سرت را بگذاري روي شانه هاي مادرت و زار زار گريه کني و هر چه مي خواهد دل تنگت بگويي يا حتي بخندي و پرحرفي کني. اين خجالت کشيدن را با پدر، خواهر و برادرت هم داري و همين مي شود ريشه ي خيلي از معضلات اجتماعي. حالا داخل خانه سنگ صبوري نيست و بايد بروي داخل خيابان پيدايش کني. آنقدر اين کمرويي ادامه پيدا ميکند که دوران نامزدي و پس از آن يعني بعد از ازدواج هم از شريک زندگي ات رو ميگيري و تازه يادت مي آيد که درددلها را برساني به مادرت.
نامزدي اما بسيار جالب است. دوستش داري، خيلي هم دوستش داري و دوستت دارد ولي همان حکايت کم رويي اينجا هم تکرار مي شود. و ابراز علاقه ات خلاصه مي شود به چند پيامک و هديه. خلاصه اينکه آرزو به دل مي ماني و مي ماند که يک بار صدايت کند و صدايش کني و به زبان خودت و خودش، بي هيچ رنگ و ريايي، بگويد و بگويي دوستت دارم.
بالاخره اين نامزدها عزيز مي شوند زن و شوهر و چند سال بعد هم به رسم زندگي ايراني، چند بچه قد و نيم قد دور و برشان را پر مي کند. حالا همان ها که آرزو داشتند در هر زمان توي سن خودشان باشند و به خصوص دوران کودکي شان را بچگي کنند؛ اولين کساني خواهند بود که سّد راه بچگي کردن کودکانشان مي شوند. چون! پسر يا دختر 4 ساله ي فلاني، ديوان حافظ را مي خواند در حد استاد نوري و هيچ استاد ادبياتي نمي تواند از آنها ايراد بگيرد؛ آن وقت بچه هاي آنها هنوز خاک بازي مي کنند و نهايت (اوج) فعاليت ادبي شان نگاه کردن به عکس هاي داستان "روباه و زاغک و قالب پنير"است. اين مي شود مايه ي سرافکندگي والدين عزيز.
پس از فردا،
برنامه روزانه ي بچه ها اين مي شود:
گـوش دادن به خوانش غزل هـــــاي حافظ و مطالعه آنها (3 ساعت)
تماشاي فيلم هـــــاي سينمايي هاليوود و نقد کردن آنها (2 ساعت)
نــــگاه کردن اخبار از کانال هـــــاي مختلف و تحليل آنها (4 ساعت)
مطالعه روزنامه و مجله هاي سياسي، فرهنگي و اجتماعي (2 ساعت)
و...
بله مهم نيست که آن بچه چه اندازه حافظ را دوست دارد يا آن را ياد مي آموزد؛ مهم اين است که ما بزرگ تر ها پُز بدهيم که جگر گوشه ي 4 يا 5 ساله مان چقدر خوب حافظ بر زبان جاري مي کند. الان آن کودک، تنها ظاهري بچگانه دارد و در واقع خيلي بزرگ تر از اين حرف هاست. بچه هم خودش خوب مي داند آدم که بزرگ شد (سايزش مهم نيست)، گريه نمي کند، با کسي درد دل نمي کند حتي سر روي شانه هاي مادر و پدر هم نمي گذارد و در آخر همان عقده مي ماند و مي ماند تا...